شبی ...
شبی گفتی نداری دوست من را نمی دانی که من آن شب چه کردم
خوشا برحال آن چشمی که آن را به زیبایی پسندیدی و رفتی
هوای دیده ابریست
پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بیقراری دل من را کشاندی و رفتی
کنار دیدگانت چشمه ای بود و من درپای چشمه تشنه ماندم
تو بی آنکه بپرسی حال من را
ز آب چشمه نوشیدی ورفتی
پریشان کردی و شیدا نمودی تمام جاده های شعر من را
رها کردی شکستی خردگشتم تو پایان مرا دیدی و رفتی